اینگونه اگر رفتم از این خاک ز من یاد کنید
هرجا که پرنده ای بشد در قفس آزاد کنید
هرجا که دلی شکسته دیدید ز غم شاد کنید
هرجا به خرابه ای رسیدید آباد کنید
اینگونه اگر رفتم از این خاک ز من یاد کنید
آنگه دو پیمانه پر از باده کنید
آنگه که سری به مهر و سجاده کنید
یادی هم از این عاشق دلداده کنید
آنگه که دلم در آتش افتاد کنید
در میکده ای که باده اندوخته اند
آتشکده ای که آتش افروخته اند
نی مسجد و نی صومعه نی کعبه و دیر
در مدرسه ای که دانش آموخته اند
در گرد هم آیید و دلم شاد کنید
اینگونه اگر رفتم از این خاک ز من یاد کنید
ای دل ساده بکش درد که حقت این است
از زمانه بشو دلسرد که حقت این است
هرچه گفتم نشو عاشق نشنیدی حالا
همچو پاییز بشو زرد که حقت این است
آنچه بر عاشق و دل خسته روا دانستی
فلک آخرت سرت آورد که حقت این است
برچسبها: دل ساده ,
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زانکه به رزق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست این دم که فرو برم بر آرم یا نه
نا کرده گناه در جهان کیست بگو آن کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو
برچسبها: سروده ی خیام ,
ای که می گویی مسلمان باش و میخواری نکن
ای که خود گفتی نکن میخوارگی آری نکن
هر چه می خواهی بگو یا هر چه می خواهی بکن اما ریاکاری نکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن
مردمان را غرق اندوهی که خود داری نکن
خود گرفتاری و مردم را گرفتار گرفتاری نکن
گر نمی خواهد پریشان باشد اصراری نکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن
دور خودکامان تمام است و جهان در فکر تدبیری مدام است
مقام و تخت شاهی بی دوام است و زهی رویای خام است و حرام
اشک غم از دیدگان مردمان جاری نکن می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن
من خوشم شادم نمی خواهم جز این کاری کنم
من نمی خواهم به جای خوش بودن زاری کنم
سرخوشم تا مهربانی در دلم جاری کند
زاهدا خوش باش و خندان پیش ما زاری نکن
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن
برچسبها: سروده ی اشرف الدین گیلانی ,
نشود فاش کسی آن چه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی ز خیال و ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ما فروغ مه و مهر
وای از این آتش روشن که به جان من و توست
برچسبها: سروده ی هوشنگ ابتهاج(سایه) ,
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت می باید تورا تا خانه ی قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت آن قدر مستی زهی از سر بر افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می باید حد زنند هوشیار مردم مست را
گفت هوشیاری بیار این جا کسی هوشیار نیست
برچسبها: سروده ی پروین اعتصامی ,
دزد پیری را به دام انداختند دست و پا بستند و حد بنواختند
گفت قاضی این خطاکاری چه بود
گفت دزد هان اگر گویم به پا خیزد ز دامان تو دود
گفت هان برگوی کار خویشتن
گفت هستم همچو قاضی راهزن
گفت آن زر ها که برده استی کجاست
گفت در نزد شماست
گفت پیش کیست آن روشن نگین
گفت بیرون آر دست از آستین
بردن پیدا و پنهان کار کیست
نان این افتادگان گشنه در انبار کیست
تو قلم بر حکم داور می بری
من ز دیوار و تو از در می بری
حد به گردن داری و حد می زنی
گر یکی باید زدن صد می زنی
می برم گر من ردای کهنه ی درویش عور
از چه بستانی تو از مردم به زور
دیدگان عقل گر بینا شود
خود فروشان عاقبت رسوا شوند
از برای کهنه دلقی بی بها دست ما بستند و نا اهلان رها
من به راه خود ندیدم چاه را
ای که دیدی کج نکردی راه را
می زنی خود پشت پا بر راستی
راستی از دیگران می خواستی
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب عیب خود نپوش
ای که برده استی ز مردم هر چه هست
گر نمک خوردی نمکدان را نمی باید شکست
در دل ما فقر آلایش فزود نیت پاکان چرا آلوده بود
حاجت ار مارا ز راه راست برد
پس شما را دیو هر جا خواست برد
برچسبها: سروده ی پروین اعتصامی ,
هی کج و راست می روی باز چه خورده ای بگو
مست و خراب می روی خانه به خانه کو به کو
با که حریف بوده ای کام که را ربوده ای
زلف که را گشوده ای حلقه به حلقه مو به مو
راست بگو به جان تو ای دل و جان امان تو
راست بگو نهان نکن خربزه در دهان نکن
باده کجاست تا که من نوش کنم سبوسبو
در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
می نشناخت بنده را می نگریست روبه رو
می نشناخت بنده را بنده ی کج رونده را
گفت که راه خانه را هیچ ز من نجونجو
گفتمش ای تو جان جان باده ز من نکن نهان
تا که نماز عشق را در خم می کنم وضو
گفت شراره ای از آن گر ببری سوی دهان
حلق و دهان بسوزدت بال زنی گلو گلو
برچسبها: سروده ی مولانا ,