آمد و خوش آمد و خوشتر نشست
خوشتر از آن شیشه ی عمرش به دست آمدنی داشت چنان رقص دود
مست که مست تر از مست بود
تهمت دیوار و زمین بر تنش
لکنت شیرینی در گفتن اش
گفت سلام آی رفیقان بزم
بزم که نه ای حریفان رزم
پیشتر از آنکه غم دیگری بر دلتان سخت زند خنجری
در پس این شیشه سنگر کنید معجزه ی می را باور کنید
شیشه ی تهی دوست پر از باده بود
تکیه به می داده نیفتاده بود
مست چنان بود که خیام بود هم چی آن بود که خیام بود
فرق نه بر مستی و هوشیاری اش
گفتن اش آیینه ی بیداری اش
گفت نه بزم است این بزم نخوانید که رزم است این
بار غمت هر چه که سنگینتر است تلخی می بهر تو شیرین تر است
برچسبها: سروده ی محمد علی بهمنی ,
ایران ای سرای من خاکت توتیای من
جاویدان بهشت من عشقت کیمیای من
ای سرزمین بیکران ای یادگار عاشقان
ای خفته در نهان تو در قلب مهربان تو
هزاران شهید بی گناه نوجوان
هزار عاشق گذشته در رهت ز جان
ای ارگ جاودان بم ای تخت بیکران جم
همچو هگمتانه پایدار همچو بیستون استوار
خاک عاشقان بی قرار ای دیار مهر و افتخار
برچسبها: سروده ی سعید جعفرزاده ,
از باغ می برند چراغانی ات کنند تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
ای گل گمان نبر به شب جشن می روی شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل نبند این بار می برند که زندانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ای است که قربانی ات کند
برچسبها: سروده ی فاضل نظری ,
من که میمیرم چرا با عشق و با ایمان نمیرم
تا برای سرزمینم میهنم ایران نمیرم
آرزو دارم شود خاک وطن آرامگاهم
تا میان کشوری بیگانه سرگردان نمیرم
شرط آزادی و مردی کنج زندان مردن است
شرم از آن دارم اگر در گوشه ی زندان نمیرم
شرم از آن دارم اگر در میهنم ایران نمیرم
هر وجودی دیر و زود از میهنم میرد ولی من
با تو پیمان بسته ام جز بر سر پیمان نمیرم
برچسبها: سروده ی شمس خلخالی ,
کودکی بودم و دنبال خدا در بیابان در دشت
در دل جنگل سرسبز کنار دهمان می گشتم
کلبه ای در گذرم بود پر از نور که خورشید دگرگونه بر آن می تابید
پیرمردی دیدم که پس از خوردن یک جام شراب به خدا گفت سپاس
آری احساس من این بود که خدا آن جا بود
من خدا را دیدم من شنیدم که خدا گفت بنوش گوارای وجود
برچسبها: سروده ی سعید جعفرزاده ,
پناه بلندی و پستی تویی ندانم چه ای هرچه هستی تویی
هنردوستان گرامی!
امدیوارم از مطالب این وبلاگ لذت ببرید.
برو زاهد که بر آن خرقه مینازی نکن خود را به رنج مردمان راضی
تو راه و رسم دینداری نمی دانی نکن با سرنوشت مردمان بازی
تو آخر هرچه ناگفتی همان کردی جفا کردی وفاداری گمان کردی
نمی دانی چه ها با مردمان کردی کلاهت را بکن قاضی نکن با سرنوشت مردمان بازی
اگر چنگیز غارتگر اگر محمود افغان مردمان را در اسارت برد
اگر بیگانه ثروت های مردم رابه غارت برد
تو کز این آب و خاک هستی چرا اینگونه می تازی
کلاهت را ب/ن قاضی نکن با سرنوشت مردمان بازی